یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

گل گلدون من

گل زیبای من! اینروزا خیلی دلم میخواد بدونم توی ذهن کوچولوی تو چی میگذره، از مهدت چیز زیادی تعریف نمیکنی و من همش چشمم به دهن توست تا ببینم کی از دهن کوچولوت یه حرفی میپره بیرون و من تو هوا بقاپمش واسه دنبال کردن صحبتات دیروز که اومدی خونه یه شعری رو در مورد گل و دونه و خورشید و بارون با خودت زمزمه میکردی. حدس زدم که در مورد گیاهان براتون حرف زدن ولی چیزی نگفتی و شعرت رو دست و پا شکسته میخوندی. شب موقع خواب گفتی من یه حرفی یاد گرفتم مامان میخوای بهت بگم؟ منم با خوشحالی نگاهت کردم و خواستم که بگی .گفتی: گل اون پایینش ریشه داره که تو خاکه بعد ساقه بعد برگ بعد گل. ریشه غذا میده به گل و گل بزرگ میشه خورشید بهش نور میده بارون که بیاد بهش آب میده...
27 آبان 1392

نقاش کوچک خانه ما

تکامل نقاشیهای زیبات رو به چشم دارم میبینم نازنینم. اون روز اولی که مداد دستت دادم تا خط خطی کنی تا همین یکی دو هفته پیش تموم نقاشیهات فقط بازی با رنگها و خطها بود. مدتی میشد که به قول خودت چشم چشم دو ابرو میکشیدی ولی خیلی مبهم و درهم. تا همین چند وقت پیش که تمام اجزای بدن رو کشیدی توی نقاشیت و آدمک نقاشیت رو تکمیل کردی یه آقای سیبیل دار کشیدی که روی گونه اش خال داره و این اولین آدمکی بود که کشیدی یک ماهی میشه که از اولین نقاشی هدفمندت گذشته که فقط بازی با رنگ بود و به قول خودت یه رودخونه بود که دو طرفش گل های رنگی کشیده بودی و این یکی که میگفتی ساختمونهای بلند کشیدی وسط گل ها ببین چه خورشیدهایی کشیدی ب...
20 آبان 1392

صبح جمعه دلپذیر

8 صبح جمعه است و من مست خواب. بیدار میشی و به رسم همیشه از توی تختت صدام میکنی و منو میخوای. با تمام جاذبه و گرمای تخت از جام بلند میشم و میام کنارت دراز میکشم ازت میخوام بخوابی میگم امروز جمعه است میتونیم بیشتر بخوابیم و هنوز برای بیدار شدن زوده. میگی مامان خواهش میکنم بیدار شیم بازم ازت میخوام بخوابی عزیزکم ، با استرس میگی آخه اگه بخوابیم زود شب میشه و نمیتونیم بازی کنیم!!! با این حرفت خوابو از سرم میپرونی و  تو خوشحال منو میبوسی و میگی پس من برم یه آبی به دست و صورتم بزنم بیام . بلند میشم واسه آماده کردن صبحانه. با زیرکی و مهربونی میری پیش بابا و بیدارباش میزنی بابا هم میگه بابا جون بذار بخوابم خستگیم دربیاد بعد بلند میشم رو میکنی ب...
17 آبان 1392

لذت داشتن تو

اینقدر ننوشته دارم ازت که نگو نمیدونم از کجا بنویسم... از شیرین زبونیات ... از گل واژه گفتنات... از شیطنتهات... نمیدونم... این روزا یه کلمه هایی رو اشتباه میگی. مثل خال که میگی: لاخ! چهار پایه که میگی: پارچه ای!!  واییی چرا بقیه اش یادم نمیاد!!! این روزا درگیر خوندن جمله های انگلیسی هستی و اولین جمله ای که با 6 کلمه خوندی هفته پیش بود:  Mum bug has a red bag زبان دان کوچک من!! دارین روی یه کتاب قصه کار میکنید و کلی کیف میکنی از خوندنت.. این روزا یه روز بزرگ میشی و میگی من بزرگم و کلی کارای بزرگونه انجام میدی و یه روز کوچولو میشی میگی من نی نی ام!!!و دلت میخواد بغلت کنم و مثل کوچولوها باهات حرف بزنم .این روزا همه اش و...
14 آبان 1392

پیشروانه

دیگه خبری از بهونه گیریات برای مهد رفتن نیست،امروز که اومدم دنبالت مربیت با خنده میگفت: یسنا دلش میخواد اینجا ناهار بخوره !!!یه روز براش ناهار بذاری ن. گفته امروز مامانم خیلی کار داره من  اینجا میخوابم!!! من که سر از کار تو کوچولو در نیاوردم ولی خوشحالم که اینهمه خوشحالی... اینم کتابهای مهدتون که دیروز بهتون داده بودن و قراره ازین به بعد توی مهد کار کنید   ...
7 آبان 1392

ختم به خیر شدیم!!

آخ که چقدر دلم تنگ شده بود واسه نوشتن... برای اینجا و همه دوستای خوبم... برای از تو نوشتن و برای تو نوشتن... این چندروزی که گذشت روی پروژه مهدکودکت کار کردیم اساسی. مدیر مهدت ازم خواست کادوهای کوچولو بگیرم و بدم به مربی جدیدت تا باهاش ارتباط برقرار کنی. منم حرف گوش کردم و یکی دوتا کادوی کوچولو گرفتم تا بده بهت و چقدر هم خوشحال میشدی ولی باز شب که میخواستی بخوابی میگفتی من فردا مهد نمیرم. صبح پا میشدی و میگفتی بریم و زود برگردیم!!! یه پری کوچولویی هم بعضی وقتها خونمون سر میزنه و برات زیر بالشِت جایزه میذاره!!! یکی دوباری که اجازه دادی من زودتر برگردم برات جایزه گذاشته بود زیر بالشِت و حسابی غافلگیر شدی و خوشحال و برای پری کوچولوی بینوای...
5 آبان 1392
1